Thursday, August 30, 2007

3

سلام
بالاخره از مسافرت برگشتم... از این هواپیمای لعنتی هم که خیلی ازش بدم میومد سالم پیاده شدم. اگر ضایع نبود همونجا تو مهرآباد زمینو بوس میکردم. نمیدونم این هواپیماهای ما چرا همیشه با این همه تاخیر حرکت میکنند. من که به شخصه مسافرت با قطار رو ترجیح میدم. جای همتون خالی بود. پنج روز اصفهان بودیم که هر روزش برام کلی خاطره شد. این پنج روز که اصفهان بودیم توی هتل عباسی (که البته اسم واقعیش هتل شاه عباسی است) اقامت داشتیم از این هتل هرچی بگم کم گفتم، حالا بگذریم که اگر مدیریتش قوی تر عمل میکرد و یه کم به فضای خدماتی هتل بیشتر می رسید بهترین هتل ایران میشد. ولی روی هم رفته همه چیز عالی بود. در بدو ورودمون به هتل رفتیم قسمت رزویشن هتل و گفتیم اتاق رزرو کردیم و مشخصاتمون رو گرفت و با یه آقایی که لباس محلی تنش بود ما رو فرستاد سمت اتاق. از لابی اصلی هتل وارد یه حیاط خیلی بزرگ شدیم که حیاط اصلی هتل بود و وسط حیاط یک حوض بزرگ بود که با فواره هایی تزئین شده بود. دور حیاط اتاق های ویژه عباسی بود که البته قیمتش هم کمی ویژه بود. بعد از طی مسافتی از حیاط به یک راهرو رسیدیم که به یک حیاط نسبتاً کوچکتر از حیاط اولی ختم میشد و این راهرو در سمت راست حیاط اصلی بود. در حیاط فرعی هم مثل حیاط اصلی انواع گل و گیاه کاشته شده بود. در این میان درخت های "به" و گلدان های فلفل که پراز فلفل بود خودنمایی میکرد. البته این حیاط حوض نداشت. تا انتهای حیاط دوم رفتیم و به دنبال راهنمای اتاقمان به داخل لابی فرعی هتل رفتیم. چشمانمان داشت از حدقه بیرون میزد. همان لابی فرعیش خود کاخی بود مجلل و نیاز به ساعتها وقت بود تا خوب همه جایش را ببینیم. از انتهای لابی فرعی (یا کوچکتر) وارد راهروی اتاق ها شدیم. بعد از چند قدم به سمت راست و باز به سمت چپ پیچیدیم. اونقدر محو تماشا شده بودیم که از راهنمایمان دور می افتادیم. پس از طی نمودن تعداد زیادی اتاق به اتاقمان رسیدیم. اتاق شماره 1125، نمیدونم این هتل چند تا اتاق داشت ولی میدونم که خیلی خیلی زیاد بود. قسمتی که ما توش بودیم فقط دو طبقه بود، دورتا دور حیاط اصلی هم پر از اتاق سنتی بود. و چنان نمای زیبایی به هتل داده بود که ما همان اول تصمیم گرفتیم دو روز برای گشتن در هتل وقت بگذاریم. وسایلمون رو روی میزی که برای چمدان ها داخل اتاق گذاشته بودند گذاشتیم و بعد از یک دوش آب گرم روی تخت های نرم هتل خوابیدیم...
ادامه این سفر نامه را در قسمت بعدی مینویسم . فقط چند نکته را باید بنویسم:
اول اینکه: توی هواپیما ، جی پی اس موبایلم رو که ان95 هست روشن کردم و خودمونو روی نقشه دیدم و یه چیز خیلی جالب که کشف کردم این بود که سرعت هواپیما رو محاسبه کردم. بین هفتصد کیلومتر در ساعت تا هفتصد و چهل و سه کیلومتر سرعت داشتیم که بعضی وقتها به ششصد و پنجاه کیلومتر هم میرسید.
دوم اینکه : اینو میگم برا اونایی که میخوان برن، قیمت بلیط هواپیما رفت و برگشت هر نفر 49500 تومان بود. اتاق دو تخته معمولی شبی 74000 تومان به علاوه 17% عوارض و مالیات. دو تخته عباسی معمولی 86000 تومان دوتخته عباسی ویژه 110000 تومان ، بود هزینه هر نفر سرویس اضافه هم شبی 20000 تومان بود که به همه اینها 17% عوارض و مالیات نیز تعلق میگیرد.
سوم اینکه: حواستون باشه از فرودگاه تا شهر اصفهان نیم ساعت توی راه هستید و کرایه تاکسی تا شهر سه هزار تومن میشه اگر غریبه باشید و قیمت رو ندونید شش هزار تومن تا ده هزار تومن هم ازتون میگیرن ولی ما از قیمتاش با خبر بودیم...
در مورد نقاط دیدنی اصفهان از پست آینده خواهم نوشت.
نوشته شده در تاریخ : 06/08/1386 ساعت 13:00

Thursday, August 23, 2007

2

فردا صبح زود پرواز دارم
همیشه از هواپیما وحشت داشتم برا همین همیشه سعی کردم برنامه هامو جوری تنظیم کنم که با قطار برم و کلاً مسافرتهامو زمینی انجام میدم. ولی این یکی فرق داره مجبورم با هواپیما برم. فکر کنم امشب از ترس تا صبح خوابم نبره. وای فردا صبح فکر کنم از رنگ صورتم همه بفهمند که با چه حالی دارم سوار هواپیما میشم. البته اینو بگم من از مرگ هیچ ترسی ندارم. مرگ حقه و آدم که دنیا براش ارزشی نداشته باشه از مرگ هیچ وقت نمیترسه. ولی نمیدونم چه جوری بگم. دیدین تا سوسک میاد طرفتون جیغ داد راه میندازید و فرار میکنید و خلاصه هر کاری می کنید . مطمئناً سوسکه نمیکشتتون ولی ازش میترسید و به همه هم الکی میگید نمیترسم بلکه چندشم میشه. حالا جریان ما و هواپیما هم همینه. آقا من نمیترسم به خدا چندشم میشه....!!!!!

Sunday, August 12, 2007

1

امروز هوا خیلی خیلی قشنگ بود. هوا یه جورایی بوی پائیز میداد. نمیدونم این به خاطر کولر گازیهایی بود که از صبح تا ساعت هشت شب زیرش بودم یا به خاطر احساس خفیف گلو دردم بود. اما در کل روز خوبی بود برام.
الان ساعت ده شبه که دارم این متن رو مینویسم، بوی قهوه آروم داره مغزمو قلقلک میده، عینکم یه ذره کثیف شده ولی پاکش نمیکنم، همیشه همینجوری دوست داشتم، همیشه دوست دارم با عینک دستمالی شده و تار به مانیتور چشم بدوزم، برام آرامش بخشه!، دود سیگار داره جلوی صفحه ال سی دی رقص کنان بالا میره، یه سکوت عظیم اینجا حکم فرما شده، فقط صدای کیبورد داره فرمانروایی میکنه، گاهی اوقات هم صدای آروم جلزو ولز سوختن سیگار که انگار تو این همه سکوت داره فریاد میکشه، و میگه آی سوختم، دارم سعی میکنم افکارمو متمرکز کنم، پاهامو تا آخرین حد ممکن دراز کردم و به میز کامپیوترم تکیه دادم، البته کامپیوترم نه، کامپیوتر بهتره، آخه من اینجا مهمانم، مدتهاست که مهمانم شاید حدود یک سال بشه، بی اختیار یاد اون روزای قدیم می افتم زندگی من توی چند سال گذشته خیلی خیلی دگرگون شده، راحت میتونم بگم چند دور سیصد و شصت درجه زده و هر بار اتفاقاتی جدید و زندگی جدید برایم به ارمغان آورده، وای باز الکی دلم یکدفعه گرفت، میدونین چیه، دلم بد جوری هوای دوست شدن با یه آدم جدید کرده، اصلاً اومدم اینجا بنویسم تا دوستای جدید پیدا کنم. امیدوارم کسایی باشن تا حرف همو بفهمیم، کسایی باشن تا بتونیم با هم دوست بشیم، فارغ از قیل و غال دنیا (البته اگر املایش را درست نوشته باشم).
خب پس منظر میشم ببینم که اینجا برام خونه خوبی میشه یا نه...